داستان های عاشقانه : گذشت...
گذشت لحظه های با تو بودن
و در پائیز عشقمان
طعمی از دوست داشتن باقی نماند
چقدر زودگذر بود قصه من و تو
و در آن روز که دست بی رحم تقدیر
درو کرد گندمزار دلهایمان را
وتهی شد همه جا از عطر گل عشق
و در کوچ پرنده های غمگین
در آن کویر آرزو
شاعری دلشکسته و تنها
می نوشت شعری به یاد با هم بودنها
شعری برای خشکیدن گلهای عشق در مزرعه دوست داشتنها
قطره اشکی به یاد همه خاطره ها
داستان های عاشقانه : گفتی و گفتم.
گفتی برو! گفتم به چشم!این بود کلام آخرین.
گفتی خداحافظ تو!گفتم همین؟ گفتی همین!
گریه نکردم پیش تو با اینکه پرپر میزدم.
با خون دل از پیش تو رفتم من بازی عشق تو را شاهانه باختم مثل بازنده خوب مردانه باختم.
همه ثروت من سفره ی درویش نفسم بود که به تو شاهانه باختم.
لبخند آخرین من دروغ معصومانه بود برای پنهان کردن داغ دل ویرانه ام.
من مات مات از بازی شطرنج عشق می آمدم شاه مهره دل رفته بود.
داستان های عاشقانه : دیگه من دوست ندارم.
اون روزا که بودی با من عهد و پیمونو شکستی
منو تنها جا گذاشتی دل به یه غریبه بستی
من برات بازیچه بودم توی این دو روز دنیا
نقشی مثل یه عروسک ولی تنها خیلی تنها
دیگه من دوست ندارم تو برو از روزگارم
تو نخند به گریه ی من، من به تو شوقی ندارم
دیگه من چیزی ندارم که به پیش تو ببازم
هر چی بود سوختم و باختم دیگه من چی رو بسازم
برای این عاشق تنها از تو صد خاطره مونده
گریه هات هم یه دروغه دل من دستتو خونده
دیگه من دوست ندارم تو برو از روزگارم
تو نخند به گریه من، من به تو شوقی ندارم